داستان کوتاه 3

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دختر از جاش بلند شد و بطرف آشپز خونه رفت.رفت روی صندلی

وایسادو با دستای کوچیکش موهای مادر رو کنار زد و گفت:بسه دیگه

.بسه مامان چشاتحسابی قرمز شده .مادربا پشت دستاش چشاشو فشار

داد وآه بلندی کشید.اشکاشوپاک کرد و نگاهی به دخترش کرد و گفت:

هیچ دلم نمیخاد تو هم به این روز بیافتی .فقط یادت باشه وقتی بزرگ

شدی حتما از پیاز سرخ شده ی آماده استفاده کنی.

+نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۶ساعت 23:40&nbsp توسط زهره گودرزی  | 

تنها...
ما را در سایت تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanousekhial بازدید : 94 تاريخ : شنبه 28 بهمن 1396 ساعت: 20:08